بنام خدا
حاجی یک روز برای دیدار ما به «قمشه» آمده بود. مادرش برای نهار، نان و کباب آماده کرد. من احساس کردم که نمی خواهد غذا بخورد. یکی، دو لقمه غذا خورد و کنار کشید. به او اصرار کردم که غذایش را بخورد. در جوابم گفت: «پدر! من چطور نان و کباب بخورم؛ در حالی که نمی دانم امروز بسیجیان لشگر در سنگرهایشان چه می خورند.»